شهادت رقیة بنت الحسین(علیهما السلام)
«ألسَّلامُ عَلَیکِ یَارُقَیِّة بِنتُ الحُسَینِ(س)»

نازدانه حضرت سیدالشهداء(علیه السلام)،عمه شیرین زبان
حضرت صاحب الزمان(علیه السلام)، حضرت رقیه
بنت الحسین(علیهماالسلام) در خرابه شام
را محضر مقدس و نورانی حضرت مـهـدی(عجل
الله تـعـالی فـرجـه الشریف) و تـمامی دوسـتداران و مـحبان آن
بی بی مـکـرمه و مـعـظمـه، تـسـلیت و تعـزیت عـرض می نمـاییم.
***********************
در کامل بهائی از حاویة نقل کرده است که زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان میداشتند و می گفتند پدرانتان به سفر رفته اند، تا آنکه یزید(لعنة الله علیه) آنان را بسرای خویش درآورد. حضرت امام حسین(علیه السلام) را دختری سه ساله بود به نام حضرت رقیه(علیها السلام).شبی از خواب برخاست و گفت: پدرم کجاست؟ که من اکنون او را در خواب دیدم، در حال اضطراب و شدت، زنان که این سخن شنیدند بگریستند و از کودکان دیگر هم شیون بلند شد.یزید(لعنة الله علیه) بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ تفحص نمودند و به او خبر دادند.دستور داد سر پدر را برایش ببرند. آوردند و در دامنش نهادند. حضرت رقیه(علیها السلام) گفت این چیست؟ گفتند: سر پدرت است.دل دختر از جا کنده شد، فریادی زد و بیمار شد.آنقدر گریه و شیرین زبانی کرد و در همان روز درگذشت.و این روایت در بعضی کتب مفصل تر نموده که: دستمالی بر آن سر مقدس و منور حضرت سیدالشهداء( علیه السلام) افکندند و نزد دخترش حضرت رقیه(علیها السلام) نهادند.روپوش برداشتند و گفتند:این سر پدر توست.حضرت رقیه(علیها السلام)، سر مقدس و منور پدر را از طشت برداشت و در دامن نهاد و می گفت:
«من الذی خضبک بـالـدّماء، ابتا»
کیست که تو را به خون خضاب کرد، ای پدر؟
«من الذی قـطع وریدک، ابتا»
چه کسی رگ گردن تو را برید، ای پدر؟
«من الذی ایتمنی علی صغر سنّی، ابتا»
چـه کـسی مرا در این کوچـکی یـتـیـم کرد، ای پدر؟
پس از تو به که امیدوار باشم ای پدر.این دختر یتیم را که بزرگ کند و از این قبیل شیرین زبانی ها نقل کند تا گوید: دهان بر دهان شریف پدر نهاد، سخت گریه کرد و بی هوش افتاد.او را حرکت دادند، حضرت رقیه بنت الحسین(علیهما السلام) در گوشه ای از خرابه شام از دنیا رفته بود. (۱)
(۱) کتاب شهید کربلاء، ص۳۳۳-۳۳۴.
***********************
«خــرابه شــام»
** خـیـر مـقــدم، ز ســفـر آمـده ای رفـته بـا پـا و بـه سـر آمـده ای **
** آمـدی گـوشـه ویـران چه عجب زده ای سر به یتیمان چه عجب **
** سـر زدی با سر خود ویـران را پـای تــو کـو کـه بـبــوسـم آنـرا **
** آنـقــدر ضــعــف بـه پـیکر دارم نــتــوانــم، ســــر تــو بـــر دارم **
** دسـت تـو کـو کـه بـگـیـری ببرم یا کشی دسـت نـوازش به سـرم **
** بـعــد تــو نــاز بــرای کـه کـنـم؟ جـا بـه دامـان وفــای کـه کـنـم؟ **
** یکشب ای شاه به ویرانه بساز تـا کـنـم بـا تـو دمـی راز و نـیاز **
** که به پـیـشـانـی تو سـنگ زده؟ که زخون بر رخ تو رنگ زده؟ **
** سر پرشور تو در پیش که بود؟ که لـب لـعـل تـو را کـرده کـبـود **
** دیـدنـی گــوشــه ویــرانــه شـده جمع شمع و گـل و پروانه شده **
منبع شعر: کتاب زمزمه های مرحوم حاج احمد دلجو، ص136.
**اللّهم عجّل لوليک الفرج**